مهاجرت دنیای غریبی است. پیوستگی‌ات را با خیلی چیزها از دست می‌دهی، حتی میزان و چگونگی درک و دریافتت تغییر می‌کند. چشمهایت، چهره‌های آشنا نمی‌بینند، گوشها، زبان آشنا نمی‌شنوند، دستها، دست آشنایی را لمس نمی‌کنند. انگار تنها چیزی که می‌ماند، آن چیزی است که هنوز می‌توانی مزه‌اش کنی یا در مشامت، بپیچانی‌ش و رشته‌های پاره شده را دوباره وصل کنی. آشپزی این جاست که گویی می‌شود پناهگاهی که تو را بی هیچ واسطه‌ای، به خاک مادری‌ات می‌رساند و می‌گذارد دوباره، زنده و جان‌دار، دریافتش کنی، لمسش کنی.

همه وسایل را گوشه و کنار اتاق پذیرایی خانه پدرم چیده‌ام. شده است مانند بازار شام، خیره نگاه می‌کنم که همه‌چیز را که نمی‌شود برد. دور و برم پر است از قوطی ادویه و سبزی خشک، هل و زعفران، زرشک و شیره انگور. پر است از کتاب و البته چند دستی هم لباس و مختصری چیزهای دیگر.

برای من، آشپزی، بخش مهمی از سرزمین مادری است. چیزی که مستقیم به بخشهای دیگر فرهنگ و تمدن سرزمینم مربوط است. سنتهایش، آیینهایش، مردمش، تاریخش. دوری از سرزمین، دوری از خانواده و دوستان، دوری از خاک و از تمامی متعلقاتش، جدای از دوری از خوراک و نوشاک و طعم‌هاشان نیست. می‌دانم به جز خاطرات و احساسی که در قلبم دارم، چیزی دیگر نمی‌توانم با خودم بردارم. مقصودم چیزی زنده است، همچون خانواده، دوستان. در این سفر طولانیِ معمولا بی‌بازگشت، در این کندن از همه آنچه داشتی و نمی‌دیدی، در این فقدان تکراری‌های خوشایند، تنها چیز زنده‌ای که می‌توانی با خودت همراه کنی، طعم‌هاست. طعم‌هایی که برای خانواده‌ات، برای پدرت، برای دوستانت ساخته‌ای. تنها می‌توانی این طعمها را با خودت ببری و دوباره بیافرینی. آن وقت در کامت که می‌گردانی‌شان و روی زبانت مزه مزه شان که می‌کنی، همه چیز از نو می‌آید زیر زبانت، موجی از خاطرات زنده و اکنونی. از همین رو وقتی می‌خواستم چمدانم را بچینم، نیمی از آن، با چیزهایی پر شد که می‌توانست، قسمتی از سرزمین مادری را امتداد دهد، یا شاید قسمتی از خاطرات سرزمین مادری را.

مهاجرت دنیای غریبی است. پیوستگی‌ات را با خیلی چیزها از دست می‌دهی، حتی میزان و چگونگی درک و دریافتت تغییر می‌کند. آدمی انگار الکن می‌شود. نمی‌دانم، شاید مثل این باشد که رشته‌های بسیاری از تو بگسلد و تو رها شوی در خلأ. جایی که ادراک پنجگانه‌ات از کار می‌افتد: چشمهایت، چهره‌های آشنا نمی‌بینند، گوشها، زبان آشنا نمی‌شنوند، دستها، دست آشنایی را لمس نمی‌کنند. انگار تنها چیزی که می‌ماند، آن چیزی است که هنوز می‌توانی مزه‌اش کنی یا در مشامت، بپیچانی‌ش و رشته‌های پاره شده را دوباره وصل کنی. آشپزی این جاست که گویی می‌شود پناهگاهی که تو را بی هیچ واسطه‌ای، به خاک مادری‌ات می‌رساند و می‌گذارد دوباره، زنده و جان‌دار، دریافتش کنی، لمسش کنی.

می‌توانی فکر کنی به ترکیب بو و مزه‌ای که لپه و لیمو عمانی و گوجه فرنگی می‌آفرینند. بو و مزه‌ای که اگر یک جزئش را کم یا زیاد کنی، می‌رود جای دیگر، می‌شود چیز دیگر. فکر کن به بو و مزه‌ای که می‌توانی در غربت، دور از وطن خودت، دوباره بیافرینی‌ش و آن، تو را ببرد در آشپزخانه قدیم‌تان، صلات ظهر، بر روی فرش دستباف، و سفره قلمکاری که کنارش قابلمه‌ی پلو و خورش است و بشقابها. مادرت هر بشقاب را پر می‌کند و یکی یکی می‌دهد دست هر کدامتان و بوی نان تازه را به یاد می‌آوری که همیشه وسط سفره است.

جز طعمها، چه چیز دیگری را می‌توانم هنوز در کامم بچشم؛ چه چیز را می‌توانم بی واسطه، با جزوی از اندامم حس کنم و نگهش دارم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *